طعم آزادی بعد از مترو
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

طعم آزادی بعد از مترو

راستش را بخواهيد الان از نظر جسمي شرايط خوبي نداريم، چون دست چپ ما تا زير آرنج در گچ و چشم راستمان هم به اندازه يك هندوانه ورم كرده.

جای چنگ خانم محترمی روی صورت ما مانده و دنده‌هایمان هم همگی ضرب خورده‌اند، زانوی چپمان هم فنرش دررفته! ـ تا نمی‌شود ـ مچ پای راستمان هم موقع راه رفتن خرچ خرچ صدا می‌دهد، ضمنا پیراهن ما دیگر آستین ندارد و شلوارما جر خورده و یک لنگه کفش و کیف پولمان هم کلا ناپدید شده، اما چرا این همه بلا سر ما آمده، عرض می‌کنم....

سهم ما از رحمت و برکت، برف و باران زمستان یا شلوار خیس است یا ماشینی که روشن نمی‌شود. 

آن روز صبح هم هر کاری کردیم ماشین ما روشن نشد که نشد، ناچارا راهی ایستگاه مترو شدیم و بزرگ‌ترین شگفتی جهان را از نزدیک دیدیم.

از پله‌های ایستگاه مترو که پایین رفتیم و به سالن اصلی رسیدیم، بیشتر به عظمت کار پی بردیم! چپاندن این همه آدم در این یک ذره جا از دست هیچ بنی‌بشری برنمی‌آید!

بگذریم، موقع وارد شدن به واگن مترو یاد گلادیاتورها افتادیم، چون ورود به واگن مستلزم یک نبرد کاملا مردانه و تن به تن بود! (نمی دانیم قد ما کوتاه بود یا بقیه آقایان قد بلند بودند، چون کله ما تا زیر بغل آنها بیشتر نمی‌رسید، و از بوی... داشتیم خفه می‌شدیم) تقریبا به عنوان آخرین نفر سوار مترو شدیم، در به سختی پشت سر ما بسته شد، با هر بدبختی که بود سرمان را از زیر بغل آقایان در آوردیم و چرخیدیم سمت در که تازه فهمیدیم یک لنگه کفش ما بین جمعیت جا مانده.

صمیمیت در مترو موج می‌زد! همه به شکل عجیبی به هم چسبیده بودند، به دلیل همین صمیمیت و فشار شدید، 
عن‌ قریب بود که فرم جمجمه ما تغییر کند! از بدشانسی شیشه‌های مترو از آهن هم سفت تر بود، البته تا اینجا قسمت خوب ماجرا بود، چون در هر ایستگاهی که مترو توقف می‌کرد و در واگن باز می‌شد ما خودبه‌خود به بیرون پرتاب و به طرز فجیعی کف سالن پخش می‌شدیم! بعد ملت همیشه حاضر در صحنه، ما را از کف سالن جمع می‌کردند.

در یکی از همین پرتاب‌ها بود که وقتی می‌خواستند از زمین جمعمان کنند، آستین بی‌جنبه پیراهن ما از بیخ کنده شد. (البته در یکی از ایستگاه‌ها وقتی بعد از پرت شدن، کف سالن پخش نشدیم، شدیدا مورد تشویق هموطنان عزیز قرار گرفتیم که برای ما بسی افتخارآمیز بود!)

در ایستگاه چهارم بعد از پرت شدن، خودمان هم نفهمیدیم چطور شد که کله ما با بینی خانمی که در ایستگاه منتظر بود برخورد کرد، اما خیلی عجیب بود که چرا آن خانم محترم بابت مختصر شکستگی بینی‌شان این همه اصرار داشتند که چشم ما را دربیاورند! خلاصه جای چنگ روی صورت ما متعلق به همان خانم است.

القصه، با وجود تمام این مشکلات، ما از رو نمی‌رفتیم و برای استفاده از امکانات وسیع حمل و نقل عمومی کماکان می‌جنگیدیم! در‌ ایستگاه پنجم اتفاق خیلی خوبی افتاد، چون ما توانستیم موقعیت استراتژیکمان را عوض کنیم و بچسبیم به دری که سمت راهرو نبود و باز نمی‌شد، ابتدا از این بابت خیلی خوشحال بودیم، اما بعد از چند لحظه بد جور پشیمان شدیم! چون بنده خدایی مدام از وسط جمعیت داد می‌زد: «لطفا یک کمی جمع‌تر» و ما نمی‌فهمیدیم ‌ چرا وقتی همه یک کمی جمع‌تر می‌شدند، ‌ ما بیشتر و بیشتر به در مترو شبیه می‌شدیم! در همین شرایط بود که همه دنده‌های ما ضرب دید!

خلاصه، به ایستگاه ششم که رسیدیم (به گمانم از ایستگاه پنجم تا ششم یک سالی طول کشید) شدیدا مشتاق بودیم ‌ تجدید دیداری با سنگ‌های کف سالن داشته باشیم! بعد از توقف مترو، اگرچه هنگام خارج شدن محکم با چشممان آرنج بنده خدایی را له کردیم! (همین جا بود که چشم ما به اندازه یک هندوانه ورم کرد!) اما با وجود این با دیدن پله‌های خروجی انگار مسیر بهشت را به ما نشان داده‌اند، بی‌خیال مترو شدیم و پله‌ها را سه تا یکی کردیم (و همین جا بود که خشتک شلوار ما جر خورد!) و... خلاصه، الان حالمان خوب است و خاطره خوبی هم از آن روز داریم، چون بعد از خارج شدن از مترو برای اولین بار در زندگی‌مان طعم آزادی را چشیدیم!

 

 





:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: